گنجور

 
فرخی یزدی

آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت

در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت

دست زمانه کی کندش پایمال جور

هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت

بهر گره‌گشایی دل تاخت تا ختن

آن باد مشک‌بوی که در دست شانه داشت

ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد

تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت

چون نی نوا شد از دل هر بی‌نوا بلند

ساز تو بس که شور و نوا در ترانه داشت

دیشب به جرم آنکه ز هجران نمرده‌ایم

امروز بهر کشتن ما صد بهانه داشت

چون نافه خون به دل ز غزالان مشک‌موست

هر کس چو فرخی غزل عاشقانه داشت

 
sunny dark_mode