گنجور

 
بیدل دهلوی

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس

فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم

ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد

خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم

نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است

انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم

حیرت‌آباد است اینجا کو قدم برداشتن

اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم

بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست

یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم

بسکه بی‌تعداد شد ساز مقامات کرم

چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم

هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست

شد قیامت آشکار آن دم‌ که بر فردا زدیم

ای تمنا نسخه‌ها نذر توّهم‌ کن‌ که ما

مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم

حسرت اسباب و برق بی‌نیازی عالمیست

دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم

پیشتر ز آشوب‌ کثرت وحدتی هم بوده است

یاد آن موجی ‌که ما بیرون این دریا زدیم

شام غفلت ‌گشت بیدل پردهٔ صبح شعور

بسکه عبرت سرمه‌ها در دیدهٔ بینا زدیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم

خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم

کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل

از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم

جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست

[...]

جویای تبریزی

رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم

راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم

قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان

چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم

دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا

[...]

فرخی یزدی

از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم

همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم

زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت

بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم

تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه