گنجور

 
فرخی یزدی

سر و کارِ من اگر با تو دل‌آزار نبود

این همه کارِ من خون شده دل زار نبود

همه گویند چرا دل به ستمگر دادی

دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود

می‌شدم آلتِ هر بی‌سر و پا چون تسبیح

دستگیرِ من اگر رشتهٔ زُنّار نبود

یا به من سنگ نزد هیچکس از سنگدلی

یا کسی از دلِ دیوانه خبردار نبود

همه در پرده ز اسرار سخن‌ها گفتند

لیک بی‌پرده کسی واقفِ اسرار نبود

هر جنایت که بشر می‌کند از سیم و زر است

کاش از روز ازل درهم و دینار نبود

شَحنه و شیخ و شَه و شاهد و شیدا همه مست

در همه دیرِ مغان آدمِ هُشیار نبود

بود اگر جامعه بیدار در این دارِ خراب

جای سردار سپه جز به سرِ دار نبود

در نمایشگهِ این صحنهٔ پر بیم و امید

هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode