گنجور

 
فرخی یزدی

باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد

که به رخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد

می‌رود غافل و خلقش ز پی و من به شگفت

کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد

پای خم دست پی گردش ساغر بگشای

تا بدانی چه به سر گردش گردون دارد

شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت

بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد

سرو خاک ره آن رند که با دست تهی

سطوت قارنی و ثروت قارون دارد

چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار

چون منِ گوشه‌نشین واله و مفتون دارد

خواری و زاری و آوارگی و دربه‌دری

این همه فرخی از اختر وارون دارد