گنجور

 
یغمای جندقی

غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود

راست شد راست که کم نیست کهَر هم ز کبود

جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن

نشنیدیم زیانی که شود مایه سود

آخرش آن گره از طره گشادم با دست

که همی شانه به دندان نتوانست گشود

دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت

سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود

زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست

زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود

نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار

هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود

نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر

خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود

روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما

چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود

 
sunny dark_mode