گنجور

 
یغمای جندقی

شد دلم شیفته زلف گره گیر دگر

باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر

بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی

زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر

خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود

هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر

ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست

جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر

عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه

زهرها خورده به یاد عسل و شیر دگر

گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا

واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر

خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی

به جز از خاک در میکده اکسیر دگر

دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی

هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر

کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست

خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر

 
sunny dark_mode