گنجور

 
یغمای جندقی

دل که افتاده آن زلف سیه و آن ذقن است

بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است

من و از دایره خط تو امید خلاص

چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است

صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم

باده از خون دل خویش که دست ودهن است

رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند

هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است

گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست

چکنم ساغر می شیشه خاراشکن است

من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی

در میان مرحله ها فرق من و کوهکن است

خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب

کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است

ذکر می خوردن یغما نه همین شحنه شنید

داستانی است که افسانه هر انجمن است

 
sunny dark_mode