گنجور

 
یغمای جندقی

تو بدستی که به تیر مژه دل می شکری

عالمی صید نگاهت شده تا می نگری

ترک تیرافکنت از تیغ تغافل ریزد

خون صدو واسطه تا از سر خونی گذری

پیش کس قصه اسرار دهانت نکنم

آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری

تا پراکنده شبه سیم تو بر درج عقیق

ریزد از جزع یمانم همه لعل جگری

حسرت بال و پرم بود که در دام افتم

این زمان می کشدم حسرت بی بال و پری

تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر

باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری

غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز

دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری

خواجه را علت عیبم شده سد ره بیع

زادک الله چه سپاس آرمت ای بی هنری

بیند ار دایره خط تو پیرامن روی

گرد خود حلقه کشد فتنه دور قمری

مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح

مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری

 
sunny dark_mode