گنجور

 
واعظ قزوینی

تنگ از بسکه شد زمانه ما

مردمی خاست از میانه ما

چون نشینم بزیر چرخ که هست

حلقه مار آشیانه ما

راحت از ما ز بس گریزان است

میرمد خواب از فسانه ما

لخت دل نامه و، ز داغش مهر

اشک ما، قاصد روانه ما

بس بود دود آه و آتش عشق

لاجورد و طلای خانه ما

دارد از اشک شمع سان پرچم

علم آه عاشقانه ما

خاکساریم و، همچو آب حیات

میخورد خاکمال دانه ما

میکند ترک مسجد و منبر

بشنود واعظ ار ترانه ما