گنجور

 
واعظ قزوینی

غبار آسا نسیمی چون وزد، در پای او افتم

که شاید یک نفس در دامن صحرای او افتم

براه عشق جانان وادی و منزل نمیدانم

بجز این کز سر خود خیزم و، در پای او افتم

ندانم را دیگر بهر گلگشت سراپایش

مگر در کوچه باغ زلف سر تا پای او افتم

دگر باغ جنان را سفره بر سر نفگنم یک دم

اگر در سایه سرو قد رعنای او افتم

 
sunny dark_mode