گنجور

 
واعظ قزوینی

به درویشان فسون جاه و دولت درنمی‌گیرد

کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمی‌گیرد

به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن

اجل تا می‌رسد، جان می‌ستاند، زر نمی‌گیرد

کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمی‌سازد

گر اندازند در پایش جهان را، برنمی‌گیرد

کدورت نیست هرگز از جهان روشن‌نهادان را

چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمی‌گیرد

بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را

توانگر بی‌سبب آیینه را در زر نمی‌گیرد

تف خورشید دولت می‌گدازد استخوانم را

همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمی‌گیرد

نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم

که با هم اختلاط آب و روغن درنمی‌گیرد

گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز

به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمی‌گیرد

به اخلاق نکو، تسخیر دل‌ها می‌توان کردن

که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمی‌گیرد

به وقت سوختن، از هیزم تر می‌شود روشن

که غیری در میان تا هست، صحبت در نمی‌گیرد

مزن در کار دنیا طعنه بی‌جوهری بر وی

که از آزادگی واعظ به خود جوهر نمی‌گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode