گنجور

 
طغرل احراری

بیا ای دل که نیرنگ و فسونت پر به کار آید

ز چشمش ساغر اندیشه را رنگ خمار آید

ز دور پیچ و تاب آتش دل اشک گلگونم

به یاد پای‌بوسش همچو طفل نیسوار آید

نمی‌بخشم به غم‌های فراقش روز شادی را

که ناگه یک شبی یاد وصالش در کنار آید

ز جوش سبزه لعلت شد آه بیدلان افزون

که بلبل در چمن هنگام فصل نوبهار آید

دهانش را که اصلا نیست امکان وجود او

اگر وهمت چو عنقا بر سر شاخ چنار آید

صفای عارض و گلگونی رخسار او با هم

چو رنگ سرخی برفی که از آب انار آید

برات سرنوشت ماست از اعجاز یاقوتی

که همچون جامه خونین شهیدت را به کار آید

شب یلدای هجرت را اگر چه نیست پایانی

بدان امید خرسندم که در روز شمار آید

رسد بوی وصالت در دماغم ز اضطراب دل

کجا امشب مرا خوابی به چشم انتظار آید؟!

چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل

تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید!

 
 
 
sunny dark_mode