گنجور

 
طغرای مشهدی

درین عصر کز نطق جز رنج نیست

سخن فهم هست و سخن سنج نیست

چو فیض سخن قسمت من شده

به من دوست از رشک، دشمن شده

خیال سخن بهتر از وصل اوست

که باب حسد، معنی فصل اوست

سخن چون درآید به کاخ ورق

ره حرف گیران پذیرد نسق

یکی گوید این قافیه گشته لنگ

چه سان همرهی کرده با نظم شنگ؟

یکی از ردیفش بود نکته گیر

که این لفظ اولی چرا شد اخیر؟

سخن را ازین شعر نافهم چند

تو گویی که معنی فتاده به بند

اگر بخت یار است با نکته دان

کلامش بخوبی دود بر زبان

چو گردیده بخت سیه، دشمنم

چه سان رو دهد فیض خوش گفتنم؟

مرا از سخن حل نشد مشکلی

چو خامه ندیدم ازو حاصلی

درین شغل کز وی مراکام نیست

سرانجام باید، سرانجام نیست

شود چون رقم کاری شعر، فرض

دوات و قلم می ستانم به قرض ...

چه یاری که از من ندیده سخن

ولیکن نکرده تلافی به من

نیفشرده پایی به همراهی ام

نبرده به سر منزل شاهی ام

سخن عزت شهریارم نداد

به گفتار خود اعتبارم نداد ...

سخن مایه درد سر بوده است

ز سوداش چندین ضرر بوده است

اگر از توارد شود عیب دار

به دزدی دهد عیبجویش قرار

وگر بی توارد درآید به فرد

ازو بیسوادان برآرند گرد

سخن گر چو مصحف بود در نظام

برون ناید از دست کاتب تمام

قلم چون به تحریر او سر کند

به خاک سیاهش برابر کند

به لب از نسیم دل آزردگی

بیانم بود گرم افسردگی

سخن نیست کآورده ام تازه پیش

تراشیده ام دشمنی بهر خویش

کنم عمر خود گر به تصحیح صرف

نگردد دلم ایمن از سهو حرف

شب و روز درمانده ام چون قلم

به دست سیه کافران رقم

چه نظم و چه نثر، آنچه آید به لب

بود وقت تحریر، محنت طلب ...

مقرر چنین است در وقت فکر

که ناظم شود خوش ز مضمون بکر

چو مضمون بکری به من رو نمود

خورم غصه کاین را که خواهد ربود؟

گل باغ طبعم ز بیم درو

بود پیش فصل خموشی گرو

 
sunny dark_mode