گنجور

 
طغرای مشهدی

بس که آن گل صبحدم با آب و تاب آید برون

گر فشارم دیده برعکسش، گلاب آید برون

از فروغ چهره، ابرویش نمی آید به چشم

چون مه نو کز پناه آفتاب آید برون

نشکند بی دستبرد ساغر می سد شرم

باده پیش آور که آن گل از حجاب آید برون

هر کجا حرف از دل بی طاقت ما بگذرد

تا قیامت گر بکاوی، اضطراب آید برون

 
sunny dark_mode