گنجور

 
صوفی محمد هروی

سالها خرقه ما در گروه صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

در جواب او

دوش در خاطر من ولوله گیپا بود

در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود

در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست

گوشت بره کنون دولت گندم وا بود

خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار

کله قند که خوش معتقد حلوا بود

چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد

دل سودا زده چون در هوس بغرا بود

گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ

چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود

دید انواع نعم رفت سوی نان جوین

وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود

ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر

داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود