گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست

مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست

گر به دل خدمت‌ کنی او را سزای خدمت است

ور به‌جان اورا ثناگویی سزاوار ثناست

اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۲

 

ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است

کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است

عالی دو آیت است علا و بها بهم

در شان دین و دولت تو هر دو منزل است

هر روز بر دوام دهد آفتاب نور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۳

 

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

از زین‌ دین عراق و خراسان مزین است

این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است

حاجت نیایدش به‌ دلیلی و حاجتی

کاقبال او شناخته چون روز روشن است

بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۵

 

تا هست جهان دولت سلطان جهان است

وز دولت او امن زمین است و زمان است

عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است

جودش سبب زندگی پیر و جوان است

از دولت او در همه آفاق دلیل است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است

رکن اسلام‌ خداوند معزّالدین است

داور عدل ملکشاه‌، شه روی زمین

که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است

آن‌که در طاعت و فرمانش شه توران است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۸

 

چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است

به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است

به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است

به بزم ناموران مونس ریاحین است

نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۶۹

 

تاج دنیا و دین خداوند است

در همه کارها خردمندست

در خراسان و در عراق امروز

کیست کاو را به زهد مانندست

چر‌خ را با بقای دولت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۰

 

شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست

بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست

عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است

رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست

سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۱

 

صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست

سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست

من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم

هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست

سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۲

 

کف دست موسای پیغمبرست

و یا آتش اژدها پیکرست

وگر زآسمان معجز مصطفی

فرود آمده بر کف حیدرست

کلید فتوح است در هر مصاف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۳

 

چه صورت است که بی‌جان بدیع رفتارست

چه پیکرست که بی‌دل شگفت‌ گفتارست

مساعد قدرست او و ترجمان قضاست

وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست

به تیر ماند و او را به‌قیر پیکان است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۴

 

با من امروز آن شکر لب را زبانی دیگرست

وز لطافت بر زبان او نشانی دیگرست

نوبرم هر روز داد از بوستان مهر خویش

نوبری کامروز داد از بوستانی دیگرست

در وفاداری به جان من بسی سوگند خورد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست

والا عضد دولت نزدیک مجیرست

ماه است وزیر و ملک مشرق خورشید

خورشید فروزنده بر ماه منیرست

ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۶

 

شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست

تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست

قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست

اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست

والی به حد شام یکی پهلوان اوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست

ملک زمین مسخر حکم روان توست

صاحبقران و خسرو روی زمین تویی

دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست

گر مهرگان توست خجسته عجب مدار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۸

 

سروی به‌راستی چو تو در جویبار نیست

نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست

جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست

یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست

زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۹

 

هر دل که جای دوستی شهریار نیست

برکام خویشتن نفسی کامکار نیست

هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان

بر خط دین ایزد پروردگار نیست

هر جان‌که نیست مهر ملک را برو قرار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۸۰

 

ذوالجلال‌ است آن‌ که در وصف جلالش بار نیست

هرچه خواهد آن‌ کند کاری برو دشوار نیست

ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست

ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست

آن خداوندی‌ که هست او بی‌نیاز از بندگان

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۴