گنجور

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

می‌نمایی خویش را صوفی منم

در دیار عابد و زاهد منم

چند با خود بینی و باشی مدام

کی رهی زین دلق درویشی منم

گر منی را سر دانی راه رو

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

آشفته دل خویش درین دار فنائیم

بنمائی رخ خویش که مشتاق لقائیم

کس نیست چو ما بیدل در هجر تو ای یار

مغموم درین عالم بافقر و فنائیم

با ما ستم و ظلم مکن جور و جفا را

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

عمریست در طریق تو جان را که دم زدیم

هیچت صفا ندیدیم حیران بتر شدیم

تا کی شود ز لعل تو کامی بر آوریم

کز بهر کام خویش پریشان خود شدیم

با تو سخن که گوید که این هم مجال نیست

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

به هر حالی جمال الله جویم

به هر قالی جمال الله جویم

به جز رویش نبینم هیچ چیزی

ز شوق جان جمال الله جویم

ز پیش و پس، خبر هرگز ندارم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

دنیاست عین جیفه، کلابند طالبان

این قول واضح است ز نبی آخرالزمان

از بهر جیفه محنت، در وی چرا کشی

توکل تو بر خدا کن هُو الله است مهربان

بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

ثبتوا اقدامکم ای سالکان

راه ملامتها بجو ای صادقان

کس نجوید غیر صادق راه چنین

دائما خوش باش باهم مفلسان

مفلسان را توشه ء خود مفلسی ست

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

قلب مومن مراة الرحمن یقین

جز جمالش را مبین در وی یقین

ما سوایش جمله، از خود دور کن

تا جمالش را به بینی بالیقین

گر به بینی غیر حق ناچیز دان

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

به هردم از غمش هیها ولی یاری‌ست بی‌پرواه

ندارم غیر او ماوی، ولی یاری‌ست بی‌پرواه

ز عشق آن پری سوزم، درون خویش می‌جوشم

تبه شد کار امروزم، ولی یاری‌ست بی‌پرواه

به عقل خویش معقولم، به نزد خلق مجنونم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

الا ای یار فرزانه بیا با ما به میخانه

چون مردان باش مستانه بکن با جام پیمانه

گرو باید مصلی را به دست آور قدح می را

مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه

چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی‌ارزی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

یقین دانم درین عالم که لا معبود الا ھُو

ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو

چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری

مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو

بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

دل را ز درد دوری صد وجه بیقراری

آرام گر نیابم، فریاد گریه زاری

گویم کرا، حقیقت، واقف نه راز حالم

حیران بسی بماندم، فریاد گریه زاری

صد صد خیال در دل، آید زدرد دلبر

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

کفر اول می شناسد هر کسی

لیک ثانی کفر کی داند کسی

غیر خاصان کس نداند کفر این

مردمان دیدم در آن حیران بسی

خوش بود این کفر از ایمان ما

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

خدایا کن تو بر من مهربانی

که جز تو نیست دردم را، تو دانی

فتادم کوی تو بیمار عشقت

مداوا کن طبیبا نبض دانی

ندیدم در جهان جز تو طبیبی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

از من هزار من شد هی هی هزارهی هی

هی هی هزار از من از من هزار هی هی

هی هی که من ندانم، دائم منی برانم

زین کی کنی خلاصم، هی هی هزار هی هی

هی هی کجا شریعت، من غافل از طریقت

[...]

سلطان باهو
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode