گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

بیند چو خرامیدن رنگین ترا گل

روبد ره جولان تو با موج صفا گل

لخت جگر آویخته در دامن آهم

یا از چمن آورده برون باد صبا گل

بستان ز کفم ساغر می گر همه درد است

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

 

ما خاک ره جلوه آن سرو روانیم

دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم

از سیل سرابست خطر خانهٔ ما را

چون نقش قدم پر حذر از ریگ روانیم

در انجمن هرزه در ایان سبک مغز

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

 

در راه تو گه جان و گهی سر بفشانیم

آن چیز که داریم میسر بفشانیم

چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار

از هر ستانیم نکوتر بفشانیم

ما ابر بهاریم که از همت سرشار

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۰

 

ما منت مرهم به جراحت نپسندیم

بر زخم جگر سوختهٔ داغ تو بندیم

چون غنچه بود خرمی ما ز غم عشق

تا دل به ره دوست نبازیم، نخندیم

سوزیم گه دیدن اغیار به رویت

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۶

 

افروختهٔ عشقم و پروانهٔ خویشم

مجنون تو لیلی وش و دیوانهٔ خویشم

از روز سیه اهل هنر شکوه ندارد

یاقوت صفت شمع طربخانهٔ خویشم

از آتش سودای تو چون کرم شب افروز

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۰

 

چون آینه بر روی تو مدهوش نگاهم

بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم

باز آی که چون شمع بود تا به سحر باز

در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم

شبنم صفت از فیض سبکباری تجرید

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۱

 

خود را به تو بی راحله رفتم برسانم

چون گرد پی قافله رفتم برسانم

چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم

از دل به تو حرف گله رفتم برسانم

خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۰

 

چون شمع برافروختی از باده کشیدن

گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن

بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع

گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن

در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۰

 

شمعی که مرا روشنی جان تن است آن

زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن

دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم

داغی که ز دست تو بود چشم من است آن

در موج لطافت شده پنهان تن سیمش

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۵

 

رفتیم ز بس با دل پر شور در این راه

شد نقش قدم خانهٔ زنبور در این راه

در گام نخستین ز سلیمان گذرد پیش

گر عشق ببندد کمر مور در این راه

در عشق تو با لشکر غم هر که ز خود رفت

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵

 

دل می بردم غنچهٔ خندان تو جتی

جان می دهم خندهٔ پنهان تو جتی

در دم چو اثر کرد در او منصب دل یافت

در پهلوی من غنچهٔ پیکان تو جتی

بیهوشی ام از نشئهٔ سرجوش طهور است

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۴ - قصیده در نعت آنسرور صلی الله علیه و آله

 

تن داد هر آن کو زغمت سوز و الم را

چون شمع درین راه ز سر ساخت قدم را

هر دم ز خجالت بود از رنگ به رنگی

رعنائی رفتار تو طاووس ارم را

من می روم از خویش تو سرگرم فغان باش

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۶ - در منقب امام مهدی (ع)‏

 

اکنون که ز پیریم به عینک سر و کار است

پیوسته دو چشمم به تماشای تو چار است

در دیدهٔ عالی نظران چرخ و کواکب

دودی است که آمیخته با مشت شرار است

در راه تو آنرا که به دریا دل خود داد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۷ - غزل

 

آن کسوت نازک که بر اندام تو بار است

چون نکهت گل دست در آغوش بهار است

نبود چو حبابش هوس صدر نشینی

آن پاک گهر را که خبر از ته کار است

کس ره نبرد حال سیه روز غمت را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۸ - غزل

 

رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است

تا خار گل امروز به رنگ گل خار است

آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین

چون معنی پیچیده که در خط غبار است

بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۹ - قصیده

 

چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است

هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خار است

غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را

خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است

همچون نگه نرگس مخمور نکویان

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)‏

 

هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی

در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی

تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش

هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی

در دوستی از درد توان فیض دوا برد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۳

 

هر قطرهٔ اشکم ز پی دیدن چشمی

چون غنچهٔ نرگس بود آبستن چشمی

یک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد

بگذشت شب وصال به مالیدن چشمی

درد نگه عجز چه دانی؟ که نبرده است

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۵

 

از پای فکنده است مرا محنت و غم، های!‏

برگیر ز خاک رهم ای دست کرم، های!‏

سرگرمی ام از آتش سوزان ته پاست

های آبلهٔ پای طلب ساغر جم، های!‏

غیر از تو ندانم به که گویم ز جفایت

[...]

جویای تبریزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode