مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
می درفگن به جام که مست شبانهایم
ما را سهگانه ده که درین ره یگانهایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانهایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
از زلف سر شکسته یکی حلقه در شکن
بنیاد صبر ما همه در یکدگر شکن
بر جان عاشقان زد و مرجان کمین گشای
صف گرده است ور دو به یک غمزه بر شکن
با ما چو تیردار دل ای شوخ وانگهی
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
گر چشم شوخ تو ز جفا خفته نیستی
کار جهان چو زلف تو آشفته نیستی
ور نیستی به همت لعل تو هیچ دل
با نوک غمزه های تو ناسفته نیستی
چوگان زدن نه کار تو بودی بر آفتاب
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
تا بسته بند زلف پریشان گشاده ای
صد نافه مشگ بر گل خندان گشاده ای
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای
سینه مکن به بستن دل زان قبل که تو
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
انصاف دادهام که به خوبی یگانهای
واندر جهان به حیله و افسون فسانهای
پاکیزهتر ز غنچه گل بر بنفشهای
پوشیدهتر ز دانه در در خزانهای
شاخی است دلبری که تو آن را شکوفهای
[...]