گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب

تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب

بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم

برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب

فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

اگر رسوا شدم رسواییم را شد فغان باعث

فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث

بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو

چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث

چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

مرا هرگه که پندی می‌دهد با چشم تر ناصِح

نهال محنتم را می‌دهد آب دگر ناصح

بس است این سوز در من گر نصیحت نشنود زین بس

به دم هردم نسازد آتشم را تیزتر ناصح

مرا گوید که مردم را به افغان درد سر کم ده

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد

که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد

بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب

چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد

بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

گره از کار من جز نالهای زار نگشاید

نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید

ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد

گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید

بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

به رخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید

که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید

ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید

که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید

بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

به حالم التفات آن ماه‌رو بسیار کم دارد

دل از کم‌التفاتی‌های او بسیار غم دارد

دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی از کین

به سان صبح تیغ التفات او دو دم دارد

چه خوش باغی‌ست عالم پر گل و سوسن چه سود اما

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد

شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد

قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد

دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد

ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

چو مشاطه بدست آن چین زلف خم بخم گیرد

بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد

بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها

برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد

قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد

و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد

نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی

که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد

ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد

سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد

مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم

همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد

مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

شب هجران خیالت شمع محنت خانهٔ من شد

دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت

که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

چو بهر زینت آن گل‌چهره در آیینه می‌بیند

ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می‌بیند

نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه

چو درویشی که در ویرانه گنجینه می‌بیند

اسیر عشق را از موی ژولیده‌ست ذوق دل

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

نکویی گرد بادست این که بر من خاک می‌بارد

سرود ناله من خاک را در رقص می‌بارد

چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما

ترا هرکس که می‌بیند مرا معذور می‌دارد

به آزار دل زارم مشو مایل که در شب‌ها

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد

نشانم کس نداد از دل ندانم حال او چون شد

بفرقم موی ژولیدست یا آن زلف را دیدم

مرا از غیر سودایی که در سر بود بیرون شد

نمی دانم که بر تو عاشقم عشق اینچنین باید

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

نشاطم می‌کشد چون از تنم پیکان برون آید

که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید

نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران

بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید

غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی‌خواهد

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد

به سر بردارم و نگذارم آن را بر زمین افتد

مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به

که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد

ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

دل اغیار بر من از غم جانانه می‌سوزد

ز جور آشنا بر من دل بیگانه می‌سوزد

اگر سوزد دل پروانه خواهد بر زبان آرد

زبان شمع را سوز دل پروانه می‌سوزد

نزد ای شمع در فانوس آتش سوز بسیارت

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

لطیفست آن پری آن به که از مردم نهان آید

مبادا گر فتد نور نظر بروی گران آید

بسوز ای آتش دل استخوان سینه را یک یک

مبادا تیر آن ابرو کمان بر استخوان آید

رود صد آه من تا آسمان هر دم وزان هریک

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد

نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد

گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم

چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد

سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن

[...]

فضولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode