گنجور

 
فضولی

ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد

به سر بردارم و نگذارم آن را بر زمین افتد

مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به

که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد

ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی

ترا هر گه گره بر گیسوان عنبرین افتد

دلم گم گشت و قدم شد دو تا در دست غم ماندم

بچاک سینه همچون خاتمی کز وی نگین افتد

مقابل داشت خود را عکس در آیینه با رویت

چه بی شرمیست این یارب ببند آهنین افتد

سواد دیده را مشگل توان برداشت از لعلش

ندارد راه رستن چون مگس در انگبین افتد

فضولی شوق آن بت را درون سینه جا کردی

نترسیدی که ناگه رخنه‌ات در کار دین افتد

 
sunny dark_mode