گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

هلال عید جستن کار عام است

هلال عید خاصان دور جام است

بیا ساقی که امشب توبه ما

ز می چون روزه فردا حرام است

برافراز آتشی دیگر ز باده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

مرا از درد تو بر سینه داغی ست

که با آن داغم از مرهم فراغی ست

مگو دیگر نخواهم سوخت جانت

به داغ خویشتن کین نیز داغی ست

من و ویرانه هجر ای خوش آن کس

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

دلم پیرانه سر با خردسالی ست

که باغ حسن را نازک نهالی ست

شکار آهوی شیرافکن اوست

به صحرای ختن هر جا غزالی ست

خیالش تا به چشمم جای کرده ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

به هر منزل که جانان من آنجاست

تنم اینجا ولی جان من آنجاست

من ار دورم بحمدالله که باری

دل بی صبر و سامان من آنجاست

مرا گر نیست جا بر طرف بامش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

غمت تا در دلم منزل گرفته ست

ز شادی جهانم دل گرفته ست

مپرس از من شمار عقد آن زلف

که عقل آن عقده را مشکل گرفته ست

تو دریایی و زاهد خشک ازان ماند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

کس از خوبان وفا هرگز ندیده ست

جز آیین جفا هرگز ندیده ست

کند نادیده آن بدخو چنانم

که پنداری مرا هرگز ندیده ست

دل زان چشم جادو شیوه ها دید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

مؤثر در وجود الا یکی نیست

درین حرف شگرف اصلا شکی نیست

ولی جز زیرکان این را ندانند

دریغا زیر گردون زیرکی نیست

جمال اوست تابان ور نه بردن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

غزالی چون تو در صحرای چین نیست

چه جای چین که در روی زمین نیست

نبینم لاله رخساری درین باغ

که داغ عشقت او را بر جبین نیست

دهانت را وجود خرده بینان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

غمت روز مرا رسم شب آموخت

دلم را تاب و جانم را تب آموخت

مکن در گریه هر دم عیب چشمم

که این گوهرفشانی زان لب آموخت

ندیدم هیچ مذهب خوشتر از عشق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

دلم چون داستان غم فرو ریخت

سرشک از دیده پر نم فرو ریخت

صبا آن زلف پر خم را برافشاند

دل صد بیدل از هر خم فرو ریخت

ز دردم هر که دم زد شرح آن را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

مرا عشق عزیزی خوار کرده ست

چه گویم عشق ازین بسیار کرده ست

نیاید از دل بی عشق کاری

مرا این نکته در دل کار کرده ست

به روز وصل بس آسان بود عشق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

چه گویم کز فراقت چونم ای دوست

جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

به زیر پای خود کردی سرم پست

رساندی پایه بر گردونم ای دوست

میان رهروان بودم فسانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

چه گویم کز فراقت چونم ای دوست

جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

به زیر پای خود کردی سرم پست

رساندی پایه بر گردونم ای دوست

میان رهروان بودم فسانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

دلم از حلقه زلف تو شد بند

ز من مگسل که محکم گشت پیوند

بر آن لب خالها بس خط میفزای

بلا بر جان من زین بیش مپسند

چه سود از پندگویان بیدلی را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

دلم میل یکی سرو سهی کرد

که در وصفش عبارت کوتهی کرد

اگر چه بی رهی کردن ز حد برد

بحمدالله که تنها با رهی کرد

دل من زان دهان رو در عدم داشت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

شبم چون دل ز تاب تب بسوزد

ز آهم بر فلک کوکب بسوزد

چنان از سوز دل شد قالبم گرم

که ترسم جامه از قالب بسوزد

لبت هست آتشین لعلی که هرگاه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

ز رشک قدت ای سرو سمنبر

به صد پاره دلی دارد صنوبر

به باغ خلد اگر شاخ گلی هست

تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر

نهال حسنی و ما چشم داریم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

به خونم گر کشی تیغ ای ستمگر

نخواهد شد تمنای تو از سر

خرامان بگذرم گفتی به خاکت

خدا را سرو من زین فکر مگذر

رقیب احوال دردم نیک داند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

کند گل چون رخت خود را تصور

ازان دارد ز گل غنچه دلی پر

من آزاده را کشت از غمت سرو

بریدش باغبان کالحر بالحر

تواضع می کنم پیش سگانت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

خرامان بگذر ای سرو سرافراز

چو سایه سرو را از پا درانداز

بنازم چشم شوخت را که با من

کند صد ناز بیش از بهر یک ناز

ز غم گفتی مسوز این هم چنان است

[...]

جامی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۲
sunny dark_mode