گنجور

 
جامی

مرا عشق عزیزی خوار کرده ست

چه گویم عشق ازین بسیار کرده ست

نیاید از دل بی عشق کاری

مرا این نکته در دل کار کرده ست

به روز وصل بس آسان بود عشق

شب هجرش چنین دشوار کرده ست

نمی جنبد رقیبت زین سر کوی

ره عشاق را دیوار کرده ست

در آغوش خودت در خواب دیدم

فلک بخت مرا بیدار کرده ست

عیادت می کنی بیمار خود را

مرا این آرزو بیمار کرده ست

گدای توست جامی لیکن از تو

همین دریوزه دیدار کرده ست