گنجور

 
جامی

چه گویم کز فراقت چونم ای دوست

جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

به زیر پای خود کردی سرم پست

رساندی پایه بر گردونم ای دوست

میان رهروان بودم فسانه

ز ره بردی به یک افسونم ای دوست

چنان از لعل میگون تو مستم

که فارغ از می گلگونم ای دوست

ز نقد عشق اگر خالی بود جیب

چه سود از گنج افریدونم ای دوست

کمم در حشمت و جاه از سگانت

ولیکن در وفا افزونم ای دوست

مگو جامی سگ این آستان نیست

مکن زین دایره بیرونم ای دوست