گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

تونوبهار منی نوبهار را چکنم

به پیش عارض تو لاله زار را چکنم

توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز

صفای سرو ولب جویبار راچکنم

به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

ز سوز عشق تودرسینه آتشی داریم

در آتشیم وعجب حالت خوشی داریم

شودنصیب دل ما هر آن بلا که رسد

دل شکسته زار بلاکشی داریم

ز چشمهای توما را دلی بود بیمار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

کسی نشدخبر از حال ما که ما چونیم

خبرشدند همین قدر را که دلخونیم

ز شور شکر شیرین لبی چوفرهادیم

ز عشق طلعت لیلی رخی چومجنونیم

اگر چه زرد رخانیم از غم دلدار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

فراق یار چه دانی چه می کندبا من

به جان من زند آتش بر آتشم دامن

چنان شود که نماند دگر نم اندر یم

ز سوز دل کشم آهی اگر به دریا من

چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو

یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو

دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم

سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو

نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده

که هرچه کرده و زاین پس کندخدا کرده

رسد به ساحل اگر کشتیت وگر شکند

خدای کرده مفرما که ناخدا کرده

به شکل شاه وگدا را بود چه فرق خداست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده

ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده

چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ

چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده

منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای

به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای

جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم

از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای

جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

چرا تو این همه ای ماه بی وفا شده ای

به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای

هزار درد اگر عشق کرده بار دلم

مرا چه غم که تو بر درد ما دوا شده ای

شدیم ازهمه اهل زمانه بیگانه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای

کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای

به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو

زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای

کنون فزون هوس صحبت است با تومرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

 

چه شد که مه بریدی وعهد بشکستی

مرا به بند ببستی خود از میان جستی

زنی به ساغر ما سنگ و بر رخ ما چنگ

تو را به ما سر جنگ است یا که بدمستی

گناه سستی بخت من است بسکه چنین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

فغان که یار ندارد به ما سر یاری

مگر کندمددی فضل حضرت باری

سفیدگشت مرا موی در سیه بختی

امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری

از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

 

دلا منال گراز یار خویشتن دوری

که اختیار به دست تونیست مجبوری

ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را

چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری

مدام سوره واللیل ونور می خوانم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

مگرنه جان منی پس چرا ز من دوری

بیا که راحت روحی ومایه سوری

ز آدمی چو توحاشا که دروجود آید

فرشته ای وز نوری پری ویا حوری

چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵

 

چرا به کار جهان روز و شب به تدبیری

مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری

ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل

کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری

تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی

به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی

ز این و آن چو بری مال باش واقف حال

که در ره تو به هر کوچه‌ای بود عسسی

ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

نه مایلی به چه رنجش که یار ما باشی

چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی

به دهر چون تونشددلبری بهعیاری

به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی

شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹

 

تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی

به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی

تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من

بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی

به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳

 

بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی

چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی

مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت

چه حاجت است که دیگر به تن زره پوشی

من شکسته دل افراسیاب شاه نیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

 

نمی شنیدم اگرگاهی از لبت سخنی

نبودهیچ گمانم که باشدت دهنی

به حسن مادر گیتی نزاده همچو توئی

به عشق دیده دوران ندیده همچومنی

نه کس چوخد تو دیده است ماه در فلکی

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode