گنجور

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

غم من از نفس پندگو چه کم گردد

بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد

بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل

خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد

ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

دماغ اهل فنا نشئه بلا دارد

به فرقم اره طلوع پر هما دارد

به وعده گاه خرام تو کرد نمناکم

بیا که شوقم از آوارگی حیا دارد

گشاد شست ادای تو دلنشین منست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

نقابدار که آیین رهزنی دارد

جمال یوسفی و فر بهمنی دارد

وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم

خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد

چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد

زهی روانی عمری که در سفر گذرد

به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن

که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد

هلاک ناله خویشم که در دل شبها

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد

سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد

به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد

چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد

خوشا بریدن راه وفا که در هر گام

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد

اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد

بریده ام ره دوری که گر بیفشانم

به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد

ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد

ز شادی ستمت سینه در خروش آمد

به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت

به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد

خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند

تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند

دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم

به کام ماست زبان چون زبان بجنباند

ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند

تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند

دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم

به کام ماست زبان چون زبان بجنباند

ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

نهم جبین به درش آستان بگرداند

نشینمش به سر ره عنان بگرداند

اگر شفاعت من در تصورش گذرد

به بزم انس رخ از همدمان بگرداند

به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند

کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟

ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام

که وایه بهر گدای شکسته پا آرند

ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

بتان شهر ستم پیشه شهریارانند

که در ستم روش آموز روزگارانند

برند دل به ادایی که کس گمان نبرد

فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند

به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند

برو برو که از آن سو بیا بیا گویند

کسی که پای ندارد چگونه راه رود

خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟

ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود

مجاز سوز حقیقت گداز باید بود

به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت

به جان شکوه تغافل طراز باید بود

چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود

بریده باد زبانی که خونچنان نبود

حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی

ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود

نگفته ام ستم از جانب خداست ولی

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

دگر فریب بهارم سر جنون ندهد

گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد

گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس

به زخمه گله سازم نوا برون ندهد

ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر

به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر

من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد

فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر

به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

بیا و جوش تمنای دیدنم بنگر

چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر

ز من به جرم تپیدن کناره می کردی

بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر

گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

یقین عشق کن و از سر گمان برخیز

به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز

گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن

ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز

به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای

[...]

غالب دهلوی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

مپرس حال اسیری که در خم هوسش

به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش

به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد

چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش

صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست

[...]

غالب دهلوی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode