گنجور

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۳

 

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق

که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۰

 

ز بخت، روی‌تُرُش‌کرده، پیشِ یارِ عزیز

مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی

به حاجتی که رَوی، تازه‌روی و خندان رو

فرو نبندد کارِ گشاده‌پیشانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۲

 

نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور

که بر فلک نشد از بی‌مرادی افغانش

عجب که دودِ دلِ خَلق جمع می‌نشود

که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم

از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی

کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۵

 

به آدمی نتوان گفت مانَد این حیوان

مگر دُراعه و دستار و نقشِ بیرونش

بگرد در همه اسبابِ مِلک و هستیِ او

که هیچ چیز نبینی حلال جز خونَش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

اگر به هر سرِ موییت صد خِرَد باشد

خِرَد به کار نیاید‌، چو بختْ بد باشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

وجودِ مردمِ دانا مثالِ زرِّ‌ طِلی‌ست

که هر کجا بروَد قدر و قیمتش دانند

بزرگ‌زادهٔ نادان به شَهْرَوا مانَد

که در دیارِ غریبش به هیچ نستانند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

هر آن که گردشِ گیتی به کینِ او برخاست

به غیرِ مصلحتش رهبری کند ایّام

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بَرَدش تا به سویِ دانهٔ دام

سعدی