سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
شرف نفس به جود است و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محال است در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو میبینی از این گلبن خوشبو برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
بایزیدی و جنیدیش بباید تجرید
ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود
آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
صاحبا، عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آن است که دایم نبود دورانش
آن خدای است تعالی، ملک الملک قدیم
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
تو پس پرده و ما خون جگر میریزیم
وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم
دیگران را غم جان دارد و ما جامهدران
که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم
مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما
[...]
سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شمسالدین حسین علکانی
احمدالله تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند
زهره بایستی امروز که بنوازد عود
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
[...]
سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد
چه دعا گویمت ای سایهٔ میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف ستر خدای
در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۶ - در ستایش
هر که در بند تو شد بستهٔ جاوید بماند
پای رفتن به حقیقت نبود بندی را
بندگان شکر خداوند بگویند ولیک
چه توان گفت کرمهای خداوندی را
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۵۹
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهٔ قاضی دارد
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۷۱
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن
که چرا گفتم و اندیشهٔ باطل باشد