حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹
رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت
وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت
در شگفتم که در این مدّتِ ایّامِ فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹
ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عَیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا، موعدِ دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
نرگسش عَربدهجوی و لبش افسوسکنان
نیم شب، دوش به بالین من آمد، بنشست
سر فرا گوش من آورد به آوازِ حزین
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست
چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست
در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست
گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل، مرغِ سَحَر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کاراُفتاده
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
روضهٔ خُلدِ برین خلوتِ درویشان است
مایهٔ مُحتشمی، خدمتِ درویشان است
گَنج عُزلت که طِلِسماتِ عجایب دارد
فتحِ آن در نظرِ رحمتِ درویشان است
قصرِ فردوس که رضوانش به دَربانی رفت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
لعلِ سیرابِ به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروان رَخت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷
آن سیهچرده که شیرینیِ عالم با اوست
چشمِ میگون لبِ خندان دلِ خرم با اوست
گرچه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمانِ زمان است که خاتم با اوست
رویِ خوب است و کمالِ هنر و دامنِ پاک
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانهٔ کیست؟
جانِ ما سوخت، بپرسید که جانانهٔ کیست؟
حالیا خانهبراندازِ دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانهٔ کیست
بادهٔ لعل لبش کز لبِ من دور مباد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکس خود دید، گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لبِ همچون شکرش
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰
مردم دیدهٔ ما جز به رُخَت ناظر نیست
دل سرگشتهٔ ما غیرِ تو را ذاکر نیست
اشکم احرامِ طوافِ حَرَمَت میبندد
گرچه از خونِ دلِ ریش دمی طاهر نیست
بستهٔ دام و قفس باد چو مرغ وحشی
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳
روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست
مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست
ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری
سِرِّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴
حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست
از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است
غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست
مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
خوابِ آن نرگسِ فَتّانِ تو، بی چیزی نیست
تابِ آن زلفِ پریشانِ تو، بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گِردِ نمکدانِ تو، بی چیزی نیست
جان درازیِ تو بادا که یقین میدانم
[...]