رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۱۰۲
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۱۰۳
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سُمجی است، بیرون شد بدوی
رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۱۰۴
چون یکی جغبوت پستانبند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی
پهلوی خورشید مشکآلود کرد
خط تو یعنی که هستم پهلوی
مردم چشمت بدان خردی که هست
[...]
عطار » منطقالطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
گاه شب دیزی برون راندی به کوی
برقعی گلگون فرو هشتی به روی
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
از من بیدل چه میخواهی بگوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گمشدن شبلی از بغداد
سایلی گفت ای برنگ راز جوی
این چه جای تست آخر بازگوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » خصومت دو مرقع پوش
من که قاضیام نه مرد معنوی
زین مرقع شرم میدارم قوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند
ماده میپرسد ز نر، کی رخنهجوی
ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
پاک دینی گفت مشتی حیلهجوی
مرد را در نزع گردانند روی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
هرک را آن لحظه گردانند روی
او جنب میرد تو زو پاکی مجوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که عود میسوخت
من زمانی بیرخ آن ماه روی
چون توانم بود هرگز راه جوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار نایبی در دم مرگ
نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی
ریختن دارد بزاری برگ و روی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی عیسی با خم آب
گفت یا رب آب این خم و آب جوی
هر دو یک آبست، سر این بگوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
هرک میگوید سخن مینشنوی
پیش این سر پا برهنه میدوی