عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند
از وفاداری کند چندین عتاب
چون کنم من بیوفایی بیحساب
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود
گر بود گازر، نبیند آفتاب
ور بود دهقان، نیارد میغ آب
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » خطاب خالق با داود
خالق آفاق من فوق الحجاب
کرد با داود پیغامبر خطاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی عشق » حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » بیان وادی معرفت
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی معرفت » حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمیخفت
دوستی گفتش کهای در تب و تاب
جملهٔ شب نیستت یک لحظه خواب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا
گر فرو شد صد هزاران سر بخواب
ذرهای با سایهای شد ز آفتاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی توحید » حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
سایهای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذرهٔ والله اعلم باالصواب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
آتش سوزنده با دریای آب
گرچه میسوزد، نیارد هیچ تاب
عطار » منطقالطیر » بیان وادی فقر » حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
جمله گفتند ای عجب چون آفتاب
ذرهٔ محوست پیش این حساب
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع میکردند
زین سخن پروانه شد مست و خراب
داد حالی آن سلیمان را جواب
عطار » منطقالطیر » سیمرغ در پیشگاه سیمرغ » حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینهست این حضرت چون آفتاب