سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۸۹
ای جوانبختی که در ایام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۹۸
پادشاها عالم از انصاف تو معمور شد
همچنین معمورهاش را تا ابد معمور دار
شرق و غرب ملک را بر التفات توست چشم
گه نظر با رای هندو گاه با فغفور دار
چون میسر شد به زخم تیغ ملک ایرجت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۰۶
ای شهنشاهی که از بهر صلاح مملکت
آهنیت خود تاج سر شد و مرکب سریر
در جهانداری نظیرت دیده گردون ندید
در جهانداری همه چیزت مهیا جز نظیر
باغ دولت آب فتح از حد تیغت میخورد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۰۹
خورده بودم غصه بسیار و طبعم بسته بود
داد حبی مسلهم فرزند مردود حبش
تا به هر مجلس که بنشینم روانی میرویم
بر سر و بر سبلت و بر ریش مردود حبش
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۱۱
گر سر ترک کلاه فقر داری ای فقیر
چار ترکت باید اول تا رود کارت ز پیش
ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه
ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۱۳
ای جهانبخشی که روز و شب چو نور آفتاب
فیض احسان تو فایض بر سماوات است و ارض
سرمه از خاک رهت کردن فلک را فرض عین
میکشد در دیده خود میکند بر عین فرض
عرض حالم راست طولی میکنم زان احتراز
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲۴
شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه
من دعایت با دعای قدسیان پیوستهام
با وجود ابر احسانت که بر من فایض است
راستی از منت دور فلک وارستهام
ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲۸
ای خداوندی که از دریای خاطر دم به دم
در ثنایت عقدهای در مکنون آورم
هر زمان بهر عروس مدحت از کان ضمیر
قطهای چون قطعه یاقوت بیرون آورم
از کمال فسحت ملک تو چون رانم سخن
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲۹
گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست
منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی
مینشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۳۶
مردم چشم وزارت، مرکز دور وجود
زبده ارکان و انجم حاصل کون و مکان
خلق او را معجز عیسی و مریم در نفس
دست او را قدرت موسی عمران در بنان
میر فخر الدین مبارک شاه کز تعظیم و قدر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۳۷
پادشاها هر چه گوید پادشه باشد صواب
همگان را آن سخن مبذول باید داشتن
التماسی کردی از من که التماسی کن ز من
التماس شاهخ را مبذول باید داشتن
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۳۸
شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درماندهام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۴۵
هر چه تا غایت به نام او مقرر بوده است
همچنان باشدبه نام او مقرر همچنین
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۴۷
صاحب سلطان نشان دستور اعظم شمس الدین
ای جلال رفعتت را اوج گردون پایگاه
چون ز سدر آستان حضرت تو برگذشت
شاید ار سجده برندش هر زمان خورشید و ماه
چشمه خورشید را خون گردد از بهر تو دل
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۶۱
مرحبا ای آصف جم قدر کیوان رفعتم
کز سم اسب به مژگان گرد ره بزدودمی
بر جگر نگذاشت چرخم آب گونه دیده را
تا زدی آب رهت سقاییش فرمودمی
آفتابی سوی مغرب رفته و باز آمده
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا
رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»
باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که میبخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی میبرد اجرام علوی را فروغ
روح نامی میدهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت میپذیرد آسمان عکس زمین
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
زلف کافر کیش او پیوسته میدارد به زه
در کمین جان کانی را که دل قربان اوست
با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی
[...]