کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت
در میان ما کی روز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی که در خود باز جست
چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق هی میهای رنگین تر ز لعل
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
یار نزدیک آمد و از خویش ما را دور ساخت
پرتو نور تجلی سایه ها را نور ساخت
ذره را گفتم تو خاکی این چه نام و شهرت است
گفت عشق آفتابم اینچنین مشهور ساخت
ظاهر و پنهان از آن کز دهان و چشم خویش
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
آهنینجانی مرا کز غصه تابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
اهل دل زلف درازت رشته جان گفتهاند
زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفتهاند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خردهبینان وصف آن پیدا و پنهان گفتهاند
زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲
ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴
ای مرا در هجر رویت چشم تر چون سر سفید
شد ز شست و شوی اشکم جام ها در بر سفید
از غم نادیدنت وز دیدن روی رقیب
یک دو دم چشمم سیاهست و دمی دیگر سفید
دیده می گردد سفید از انتظار روی خوب
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸
باز تیر غمزه او بر دل ما کی رسد
این نظر تا بر کی افتد این بلا تا کی رسد
داوری جانها نها آن ابروان بر طاقها
دست کوتاه من محروم آنجا کی رسد
کرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاکران
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود
در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری میکند
غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بیصبری و آن بیقراری میکند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵
در غم دلدار کس را این دل انگاری مباد
هیچ عاشق را ز یاری درد بی باری مباد
ناز های و هوی مستان زاهدان در زحمشند
را عاشقانرا از می عشق تو هشیاری مباد
خون دل آمد شرابم نقل: دشنام رقیب
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی دارد از آن حضرت تمنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
دل که از درد تو پر شد ناله را چون کم کند
مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند
از خروش کشتگان گر زحمتی باشد ترا
غمزه بیمار را فرمای تا خون کم کند
آب چشمم کم نشد چندانکه مژگان بر گرفت
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
ذکر مه کردم شبی روی توام آمد
باد شب کردم به دل با سر زلفت فتاد
به یاد گر نمایی با دو دال زلف قد چون الف
هر کجا در عشق مظلومیست یابد از تو داد
دور بادا از دو زلفت دست ما سوداییان
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴
زاهد باریکبین لبهای باریک تو دید
خواند اللهم بارک آن دم و بر وی دمید
آنکه در خلوت ریاضتها کشیدی سالها
شد ز بویت مست و در میخانهها ساغر کشید
صوفی ما میکند دیوانگیها در سماع
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶
سالها دل در هوایت بر سر هر کو دوید
از صبا نشنید هوئی از تو و رنگی ندید
بر سر هر مویم ار تیغ جفا رائد رقیب
یک سر موی من از مهر تو نتواند برید
میدهم جان در هوای لعل جانبخشت ولیک
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲
عاشقان را جور و نازیار می باید کشید
طعنه از دشمن جفا ز اغیار می باید کشید
عشق گنج است و رقیبا اندر این ره همچو مار
بهر گنج عشق زخم مار می باید کشید
جور هر نااهل و ناهموار بهر او می کشم
[...]