گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را

باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را

زنده کن در می پرستی سنت پرویز را

مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را

در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را

ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را

زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من

زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را

گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ‌آمیز را

ملکت آل بنی‌آدم ندارد قیمتی

خاک ره باید شمردن دولت پرویز را

دین زردشتی و آیین قلندر چند چند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را

یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را

هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید

مشتری گردد همیشه محنت مخراق را

زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم

نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را

زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم

بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را

ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را

میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

مَن کِیَ‌ام کاندیشهٔ تو هم‌نَفَس باشَد مَرا؟

یا تَمَنّایِ وِصالِ چون تو کس باشد مرا؟

گر بُوَد شایستهٔ غم خوردنِ تو جانِ من،

اینْ نصیبَ ازْ دولتِ عشقِ تو بَس باشد مرا

گر نَه عشقت سایهٔ من شد؟ چرا هر گه که من

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

ای مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرتست

عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست

عشق دریای محیط و آب دریا آتشست

موج‌ها آید که گویی کوه‌های ظلمتست

در میان لجه‌اش سیصد نهنگ داوری

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ماهرویا در جهان آوازهٔ آواز تست

کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست

هر کجا نظمیست شیرین قصه‌های عشق تست

هر کجا نثریست زیبا نام‌های ناز تست

باز عشقت جمله بازان را چو تیهو صید کرد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

تا هلاک عاشقان از طرهٔ شبرنگ تست

وای مسکین عاشقی کو را دل اندر چنگ تست

عاشق مسکین چه داند کرد با نیرنگ تو

جادوی بلبل اسیر چشم پر نیرنگ تست

نافهٔ آهو غلام زلف عنبر بوی تست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

تا بدیدم بتکده بی بت، دلم آتشکده‌است

فرقت نامهربانی آتشم در جان زده‌است

هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد تو را

بر فراق من بگرید گوید این مسکین شده‌است

ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست

بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست

هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور

با دم عیسی و دست موسی عمران تراست

در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست

گرچه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست

من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال

هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست

گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست

کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست

بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین

چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست

زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست

دی که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست

از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت

وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست

رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

تا خیال آن بت قصاب در چشم من است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

[...]

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۱۲