گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵

 

شدم بازیچهٔ طفلان که در هرجا که بنشینم

صد آهوچشم چون مجنون به گرد خویش می‌بینم

شبی خواهم به بزمت آیم آن ساعت که می نوشی

حریفان تو برخیزند و من تا روز بنشینم

نخواهم کس نشیند در رهت کز پا کشد خاری

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » شمع و پروانه » بخش ۱۹ - یاری کردن شمع پروانه را در عشق

 

من اینسان گرم مهری کز تو بینم

بمیرم بیتو گر روزی نشینم

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » شمع و پروانه » بخش ۳۲ - گفتن شمع راز خود را به خادمان

 

ندانم پیش از آن کز پا نشینم

رخ او باز بینم یا نبینم

اهلی شیرازی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

 

چو از روز ازل رندی و قلاشی است آئینم

بجز عشق تو ورزیدن نباشد مذهب و دینم

ز شمع روی تو آتش فتاد اندر دل و جانم

مگر آب لب لعلت دهد زین سوز تسکینم

رخت از ظلمت زلفت اسیر قید می دانم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

در عشق تو بی مذهبم و بی دینم

نور رخ تو ز کفر و دین می بینم

چون دل بصفای معرفت روشن شد

در مرتبه یقین بود تمکینم

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

جانا ز جهان جمال تو می بینم

از باغ جهان گل وصالت چینم

دایم ز جهان مرا چو مشهود توئی

در مرتبه شهود بی تلوینم

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » ملحقات » شمارهٔ ۳۶

 

عمری بامید آنکه رویت بینم

یا بو که گلی ز باغ وصلت چینم

از کعبه بجستم و ندیدم این دم

ترسائی و بت پرستیت آئینم

اسیری لاهیجی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟

که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم

زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد

مراد من همه اینست، من هلاک همینم

گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت

[...]

هلالی جغتایی
 

هلالی جغتایی » شاه و درویش » بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن

 

بر لب بام قصر بنشینم

تا گروه کبوتران بینم

هلالی جغتایی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانی‌ست

 

نهم بر خویش جرمی کز تو بینم

گل افشانم به خاری کز تو چینم

وحشی بافقی
 

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

شیخ بهایی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶

 

چه غم ز رفتن این است، می کشد اینم

که غم تو به بازیچه می برد دینم

فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست

کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم

امام شهر که مستم ندیده، حیران بود

[...]

عرفی
 

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۱۴ - صفت بهار و شرح حال خویش در زندان و خاتمه

 

چه بختست این کزو جز غم نبینم

به مرگش کاش در ماتم نشینم

نوعی خبوشانی
 

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۱۵ - در تمثیل مناظرهٔ ماهی و سمندر با یکدیگر

 

من آن برقم که با باران نشینم

ز حرقت آب بر آتش گزینم

نوعی خبوشانی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

آنم که به غم مصاحب دیرینم

بر چهره عیش دوستداران چینم

بیهوده کارخانه تکوینم

همچون پل رودخانه قزوینم

فصیحی هروی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم

سرگشته همچو پرگار در گام اولینم

از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم

گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم

دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است

[...]

کلیم
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۷
sunny dark_mode