گنجور

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۱ - غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر

 

خر بسی کوشید و او را دفع گفت

لیک جوع الکلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف

بس گلوها که برد عشق رغیف

زان رسولی کش حقایق داد دست

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۲ - در بیان فضیلت احتما و جوع

 

جوع خود سلطان داروهاست هین

جوع در جان نه چنین خوارش مبین

جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست

جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۳ - مثل

 

آن یکی می‌خورد نان فخفره

گفت سایل چون بدین استت شره

گفت جوع از صبر چون دوتا شود

نان جو در پیش من حلوا شود

پس توانم که همه حلوا خورم

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق

 

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۷ - حکایت آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میان بازار از سَرِ حالتی کی او را بود

 

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز

گرد بازاری دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان

هین چه می‌جویی به سوی هر دکان

هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۸ - دعوت کردن مسلمان مغ را

 

مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۹ - مثل شیطان بر در رحمان

 

حاش لله ایش شاء الله کان

حاکم آمد در مکان و لامکان

هیچ کس در مُلک او بی‌امر او

در نیفزاید سرِ یک تای مو

مُلک، مُلکِ اوست فرمان آنِ او

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۳۲ - حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست

 

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه

آنچ کردم بود آن حکم اله

گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم

حکم حقست ای دو چشم روشنم

از دکانی گر کسی تربی برد

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد

 

ای ایاز این مهرها بر چارقی

چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی

هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش

کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

با دو کهنه مهر جان آمیخته

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۰ - حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد

 

واعظی بد بس گزیده در بیان

زیر منبر جمع مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت

در میان آن زنان شد ناشناخت

سایلی پرسید واعظ را به راز

[...]

مولانا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode