فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیش من کام رقیب از لعل خندان میدهد
از یکی جان میستاند بر یکی جان میدهد
میگشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان میدهد
میکشد عشقم به میدانی که جان خسته را
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید
از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
همه جا تیر تو بر سینهٔ ما میآید
جان به قربان خدنگی که به جا میآید
جوی خون میرود از چشمهٔ چشمم بر خاک
بر سرم بین که ز دست تو چهها میآید
گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
دل به حسرت ز سر کوی کسی میآید
مرغی از سدره به کنج قفسی میآید
شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان
تا بدانی که چهها بر مگسی میآید
در ره عشق پی ناله دل باید رفت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید
گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید
گر توان وصل تو را دید بخواب
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را میتوان کشید
دیشب به یاد قد تو از دل کشیدهام
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید
غنچهای در همه گلزار محبت نشکفت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار
از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱
ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر
ای لب عشاق تو، بوسهزن ساق تو
سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر
کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بینیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
بستهٔ زلف تو شوریدهسرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونینجگرانند هنوز
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴
در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش
یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش
در حلقهٔ میخواران بیکار نباید شد
یا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باش
گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش
به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد
برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش
بخر به جان گران مایه وصل جانان را
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش
گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش
خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش
چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش
در بندگی خاک درش صدر نشین باش
یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی
یک چند مقیم در میخانهٔ چین باش
بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سرِ مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصالِ گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیرِ غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
[...]