حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نِمود اوّل ولی افتاد مشکلها
به بویِ نافهای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید
ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَم
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوتِ رَه کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دِیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
اگر آن تُرکِ شیرازی به دست آرَد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سَمَرقند و بُخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنارِ آبِ رُکناباد و گُلگَشتِ مُصَلّا را
فَغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴
صبا به لُطف بگو آن غزالِ رَعنا را
که سَر به کوه و بیابان، تو دادهای ما را
شِکرفُروش که عُمرَش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نَکُنَد طوطیِ شِکرخا را؟
غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد اِی گُل
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتیشکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
دهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶
به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران گدا را
ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود پناهم
مَگَر آن شهابِ ثاقب مددی دهد، خدا را!
مُژِهیِ سیاهت اَرْ کرد به خونِ ما اشارت،
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایّام را
ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر
بَرکِشَم این دلقِ اَزرَقفام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹
رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما
در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما
ما در پیاله عکس رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما
آبِروی خوبی از چاه زَنَخدان شما
عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب
میوزد از چمن نسیمِ بهشت
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
خَمی که ابرویِ شوخِ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالَم، که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبّت، نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت
وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت
در شگفتم که در این مدّتِ ایّامِ فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹
ای نسیمِ سحر آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عَیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خُمخانه بهجوش آمد و میباید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گرانجان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
[...]