گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱

 

کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا

تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا

دوستی محرم مرا از ملک عالم آرزوست

کاشکی بودی که این ملک دگر بودی مرا

دوستان رفتند و در دیده خیال جمله ماند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲

 

آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما

در نیک و بد موافق و انده گسار ما

وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش

زایشان همیشه عیش دل روزگار ما

رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳

 

اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب

و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟

ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع

ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب

به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۴

 

با شبروان شدم به در یار نیم شب

جستم بسوی حضرت او بار نیم شب

در گرچه آهنین بدو مسمار آتشین

آهم نه در گذاشت نه مسمار نیم شب

خورشید بود قافله سالار آسمان

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۵

 

عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است

حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است

در عالم از فراغت خاطر اثر نماند

آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟

در مدت جوانی و در عهد کودکی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۶

 

گرچه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است

چاره عیش بسازیم که هم عیش به است

می خوریم از سر آزادی و دانیم که می

خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است

پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۷

 

جهان و کار جهان سر بسر همه بادست

خنک کسی که ز بند زمانه آزادست

ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی

که او به عهد وفا سخت سست بنیادست

گلی به دست که دادست روزگار بگو؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۸

 

فلک باز از نهان خارم نهادست

که پیری پای بر کارم نهادست

مرا خاری چنین ننهاد دیگر

اگر چه خار بسیارم نهادست

بدین موی سپید ار راست خواهی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۹

 

کار عالم سست بنیاد آمدست

آسمان را پیشه بیداد آمدست

هر کجا زیر فلک صاحب دلی است

نیک نیک از غم به فریاد آمدست

ای خوشا آن کس که او را در جهان

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۰

 

فلک را عهد بس نااستوار است

همه کار جهان ناپایدارست

بیا کس کز پی یک روزه راحت

بمانده روز و شب در انتظارست

هوایی دارد و آبی زمانه

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۱

 

هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست

اول نفس که زد دم شب در دهان شکست

هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز

مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست

شب دید و من که تیر نفسهای سالکان

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۲

 

در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست

در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست

بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است

و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست

آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۳

 

مرا زین بیش در عالم غمی نیست

که در شادی و در غم همدمی نیست

دمی خوش بر همه عالم حرام است

که اندر ملک عالم محرمی نیست

یقینم شد که زخم آسمان را

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۴

 

هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست

هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست

نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان

از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست

همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۵

 

کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست

بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست

داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان

هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست

من که از من عالمی شادند چون می بنگرم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۶

 

یک ذره مهر در ایام مانده نیست

یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست

تا جام روزگار پر زا خون خلق شد

کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست

گلگونه موافقت و تاب عافیت

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۷

 

از عشوه روزگار فریاد

کو خود ز وفا نمی کند یاد

آباد بر آن کسی که او هست

از بندگی زمانه آزاد

بر عمر مساز تکیه چون هست

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۸

 

هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد

وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد

هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق

هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد

عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱۹

 

کس را فلک ز دست حوادث امان نداد

عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد

مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست

او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد

بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۰

 

هر کو ز نژاد آدم افتاد

شادی به نصیب او کم افتاد

بنمای دلی که او درین دور

از صدمه غم مسلم افتاد

زخمی که زمانه بر دلم زد

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode