گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

کس را فلک ز دست حوادث امان نداد

عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد

مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست

او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد

بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید

کان غنچه را بهار به دست خزان نداد

فرسود عمر خلق بر امید سود او

وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد

برخوان او نواله خوش هست لیکن او

کس را ز خوان، نواله بجز استوان نداد

بس کس که کرد دیده خود خانی از سرشگ

کین نیلگون سپهر مرا ملک خان نداد

گو کیست کز سپهر نمی دید و خون نخورد؟

یا کیست کز زمانه جوی خورد و جان نداد؟

مسکین جهان چگونه دهد جامه ای کزان؟

یک ریشه نقش بند به دست جهان نداد

از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان

چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد

 
sunny dark_mode