گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود

هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود

تیشه بر سر زد فرهاد و چو شیرین جان داد

دیگران را مگر این همت مردانه نبود

گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

چنان کز تاب آتش آب از گرمابه می‌ریزد

ز سوز دل مدام از دیده‌ام خونابه می‌ریزد

به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل

چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه می‌ریزد

به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

آن دسته که سرگشته سودای جنونند

پا تا به سر از دایره عقل برونند

دانی که بود رهرو آزادی گیتی

آنانکه در این بادیه آغشته بخونند

در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد

که به رخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد

می‌رود غافل و خلقش ز پی و من به شگفت

کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد

پای خم دست پی گردش ساغر بگشای

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

میْ‌پرستانی که از دور فلک آزرده‌اند

همچو خم از ساغر دل دورها خون خورده‌اند

نیست حق زندگی آن قوم را کز بی‌حسی

مردگان زنده بلکه زندگان مرده‌اند

در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

هر شرارت در جهان فرزند آدم می‌کند

بهر گرد آوردن دینار و درهم می‌کند

آبرو هرگز ندارد آنکه در هر صبح و شام

پیش دونان پشت را بهر دونان خم می‌کند

چون ز غم بیچاره گردی باده با شادی بنوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

عمری‌ست کز جگر، مژه خوناب می‌خورد

این ریشه را ببین ز کجا آب می‌خورد

چشم تو را به دامن ابرو هرآنکه دید

گفتا که مست، باده به محراب می‌خورد

خال سیه به کنج لب شکرین تست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند

با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند

می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟

سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند

در انتظار ناجی فریادرس بماند

هرکس ببرد گوی ز میدان افتخار

جز فارس را که فارس همت فرس بماند

دل می‌تپد به سینه تنگم ز سوز عشق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود

کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود

در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای

این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود

این بنای کهنه پوسیده ویران گشته است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

آنکه از آرا خریدن مَسنَدِ عالی بگیرد

مملکت را می‌فروشد تا که دلّالی بگیرد

یک ولایت را به غارت می‌دهد تا با جسارت

تُحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد

از خیانت کور سازد آنکه چشمِ مملکت را

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

باز طوفان بلا لجهٔ خون می‌خواهد

آنچه زین پیش نمی‌خواست، کنون می‌خواهد

آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را

بر سر دار مجازات نگون می‌خواهد

عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد

یا آنکه ز جان‌بازی اندیشه نباید کرد

سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست

آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد

گر آبِ رَزَت باید ای مالکِ بی‌انصاف

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

گر بدین سان آتشِ کین شعله‌ور خواهی نمود

مُلک را در مدّتی کم پُرشَرَر خواهی نمود

با چنین رُل‌ها که بی‌باکانه بازی می‌کنی

پیر و بُرنا را گرفتارِ خطر خواهی نمود

اندر این شمشیربازی از طریق دوستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود

وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود

مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است

در دشت جنون همسفر عاقل ما بود

گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود

کار من سودازده دیوانه‌گری بود

پرواز به مرغان چمن خوش که در این دام

فریاد من از حسرت بی‌بال و پری بود

گر این همه وارسته و آزاد نبودم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد

وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد

تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند

اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد

در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

کانون حقیقت دهن بسته ما بود

قانون درستی، دل بشکسته ما بود

صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد

چون باخبر از بال و پر بسته ما بود

از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

دی تا دل شب آن بت طناز کجا بود؟

تا عقده ز دل باز کند باز کجا بود؟

گر زیر پر خود نکنم سر چکنم من

در دام، توانائی پرواز کجا بود

تا بر سر شمشاد چمن پای بکوبد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

چو مهربان مَهِ من جلوه بی‌نقاب کند

ز غم ستاره‌فشان چشم آفتاب کند

طریقِ بنده‌نوازی ببین که خواجهٔ من

مرا به عیبِ هنر داشتن جواب کند

در این طلوعِ سعادت که روز بیداری‌ست

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۰