گنجور

 
فرخی یزدی

باز طوفان بلا لجهٔ خون می‌خواهد

آنچه زین پیش نمی‌خواست، کنون می‌خواهد

آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را

بر سر دار مجازات نگون می‌خواهد

عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست

راه گم کرده صحرای جنون می‌خواهد

نوشداروی مجازات که درمان دل است

مفتی و محتسب و عالی و دون می‌خواهد

دست هر بی‌سروپایی نرسد بر خط عشق

مرد از دایره عقل برون می‌خواهد

خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب

تشنه کامی‌ست که از جامعه خون می‌خواهد

فرخی گر همه ناچیز ز بی‌چیزی شد

فقر را باز ز هرچیز فزون می‌خواهد

 
sunny dark_mode