گنجور

 
وفایی شوشتری

چو گشت رایت دارای روزگار عیان

سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان

مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر

مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان

ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر

سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان

ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم

امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان

به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة

به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن

قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع

نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»

نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او

بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن

ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق

کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان

همه ملایک از بهر خدمتش چاکر

همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان

اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت

اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان

تمام ریزه خور خوان نعمت اویند

ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان

اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود

شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان

سحاب جودش گر قطره را کند یاری

شود جهان همه دریا، کران تا به کران

اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال

زبیم او همه گردند همچو ریگ روان

نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک

اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان

اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند

که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان

روند گوش به گوش از نهیب سطوت او

چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان

به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر

به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان

اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد

شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان

اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد

کند به دایره مرکز احاطه دایره سان

اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد

به هر گناه شود عذرخواه صد غفران

ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال

نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان

خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب

شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان

ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی

به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان

که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز

به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان

نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر

به نی دمند برآید از آن صدای اذان

به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی

شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان

که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند

جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان

شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت

ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان

نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند

رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان

به قدر صبر توام عمر نوح می باید

که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان

به عهد هجر تو باران فتنه می بارد

مگر که جودی وصل توام رهاند از آن

جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر

ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان

بپیچ دست قضا و ببند پای قدر

گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان

برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه

بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان

هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت

قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان

پی ثنای تو اشعار من چنان ماند

که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان

چنان نماید شعرم که ابلهانه برند

شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان

ولیک بلبل باید که در محبّت گل

به صد ترانه و دستان همی کند افغان

بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور

که مام داده به عشق تو شیرم از پستان

اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم

ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان

صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است

به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان

ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی

ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان

منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز

گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان

به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا

که دوستی را، معیار باشد و میزان

همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر

علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان

بود برای محبّ تو منحصر شادی

رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان

پس از ثنای امام زمان بود لازم

زبان حالی از او گردد در زمانه بیان

که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر

همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان

زبان حال مقامش به این سخن گویا

که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان

هزار حیف نبودم به کربلا آن روز

که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان

میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد

نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان

به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور

کشم به تیغ ز پروردگان او چندان

که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین

که دجله دجله کنم خون به روزگار روان

به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر

که تا برون کنمش خون فاسد از شریان

ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم

تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان

 
sunny dark_mode