گنجور

 
وفایی شوشتری

الا، نطقم نطاق شعر بست اکنون چو جوزایی

که طالع شد زشرق طبع هر شعری چو شعرایی

تویی آن کنز مخفی در ازل ای خسرو خوبان

تویی «احبت» را، معنی و بل معنای معنایی

چگویم من مگر گویم تویی آدم تویی خاتم

تویی نوح و خلیل الله تو موسایی تو عیسایی

نشد آن چیز بر، یحیی که شد بر چاکران تو

به قرآن قصّه ی یحیی مثل باشد تو یحیایی

تو هم مطلوب و هم طالب تو هم مجذوب و هم جاذب

تویی سلمی تویی سلما، تویی وامق تو عذرایی

تجلّی در ازل بوده است حُسن لایزالی را

تو هستی جلوه ی آن حُسن واصل آن تجلاّیی

نباشد در دو عالم غیر خاک آستان تو

برای انبیا و اولیا، مأوا و ملجایی

چنان کت بنده می دانم نگویم زانکه می ترسم

حسین اللهی ام خوانند یا مجنون و سودایی

تویی خون خدا، آری که هم سرّی و هم ثاری

به حق حضرت باری که در هر چیز یکتایی

لعمرک مصطفی را آمد از هر چیز بالاتر

تو جانی مصطفی را بلکه از جان نیز بالایی

شفیعان صف محشر شفاعت خواه هر مضطر

ولی دارند امّید شفاعت از تو یکجایی

پیمبر جدّ پاکت «رحمةٌ للعالمین» آمد

ولیکن مظهر رحمت تو در دنیا وعقبایی

بود خاک درت صد بار، ز آب زندگی بهتر

بود آب فراتت مر مرا خوشتر ز هر مایی

ز دردائیل و فُطرس باز پرسم قدر و مقدارت

که جز تو نیست کس فریاد رس بر درد و بر، دایی

اگر، اشک عزای تو نمی بودی نمی بودی

به سوی جنّت المأوا، کسی را جا و مأوایی

تویی آن گوهر یکتای دریای عبودیّت

چنان کت می توان گفتن که اصل اصل دریایی

«وفایی» ای شه خوبان به عشقت می سپارد جان

چه باشد کز ره احسان نظر بر، وی بفرمایی

مرا حُبّ تو بس باشد چه در دنیا چه در عقبی

بر این گر چیز دیگر، می فزایی اهل اعطایی

شها اغماض تا کی یک نگاهی گوشه ی چشمی

وگرنه کار ما خواهد کشید آخر به رسوایی

جهان چون چشم سوزن تنگ شد بر عالی و دانی

تو می دانی و می تانی گره زین رشته بگشایی

به حق تشنگی هایت که از این تشنگی ما را

رهایی ده بده بر، ابر رحمت حکم سقّایی

جز این بس درد، بی درمان به جان داریم از این گردون

بیان کردن چه حاجت چون تو دانایی تو بینایی

تو هم ای مهدی هادی مگر ما را، زکف دادی

بیا از پرده بیرون آخر از بهر تماشایی

به طور راستی گویم که یا باید برون آیی

و یا بر حال ما بیچارگان یکسر ببخشایی

مرا، یک خانه یی بایست در ارض غری ای شه

پسند طبع غرّا، زود باید لطف فرمایی

بود، هر بیت را بیتی عوض در آخرت دانم

ولی یک بیت را باید عوض با بیت دنیایی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

[...]

سنایی

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

[...]

انوری

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی

زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی

امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم

خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی

اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه