گنجور

 
وفایی شوشتری

به هر دیار که زد عشق خیمه ی اجلال

برای امن و سلامت دگر نماند مجال

امیر عشق به هر کشوری که رو آرد

بلا، مقدمة الجیش او بود لازال

به هر کجا که تجلّی نمود جلوه ی عشق

بلا، فکند در آنجا ز هر طرف زلزال

هماره عشق و بلا را، گریزی از هم نیست

بلا و عشق به هم توامند در همه حال

همیشه جام محبّت زغم بود لبریز

مدام ساغر عشق از بلاست مالامال

بلا، چو لازمه ی عشق شد مکن تشویش

هجوم لشگر غم گر، ترا کند پامال

ز خویش بگذر و بگذار پا به عرصه ی عشق

اگر که کُشته شوی هست غایت آمال

به خاطر آنچه رسد باشدش زوال زپی

به غیر عشق که او را نبود و نیست زوال

اگر که پرتو عشقی فتد به کلبه ی دل

ز یُمن او همه ادبارها، شود اقبال

کسی که از شرف عشق سربلندی یافت

دو گیتی ار، بدهندش برای اوست وبال

قبول عشق و بلا، گر نمی نمود آدم

هماره تا به ابد مانده بود در صلصال

گرفته ز آدم و نوح و خلیل و هُود و شُعیب

ز انبیا همه تا اوصیا و پس امثال

به قدر حوصله زین جام جرعه نوش شدند

نه چون محمّد و چون آل او به حدّ کمال

بلا و عشق به دوران تمام دور زدند

نیافتند حریفی به جز محمّد و آل

خصوص سیّد سجّاد مفخر ایجاد

دلیل راه هدایت اسیر قوم ضلال

به یک علیل چنان هردو چارموجه شدند

به کربلا که نگنجد تصوّرش به خیال

بلا، هرآنچه فزون گشت عشق افزون شد

رسید کار بجایی که درک اوست محال

منش خدای ندانم ولی روا، باشد

ز حلم او به خدائیش کرد استدلال

گر، از صفات جلالش یکی بیان سازم

ز عرش و فرش برآید صدای جلّ جلال

هر آنچه هست به گیتی ز ملک تا ملکوت

به خوان نعمت او ریزه خوار عمّ نوال

منظّم است از او کار آسمان و زمین

مرتّب است از او روز و هفته و مه و سال

زبان ناطقه لال است اگر چه تا به ابد

به مدح او بسر آید سخن چو درّ لئال

هوای مدحت او بود بر سرم امّا

فسرد طبع مرا، ماتمش در اوّل فال

غم مصیبتش از مدح شد عنان گیرم

فکند محنتش اندر وجود من زلزال

ثنای او همه ماتم ستایشش همه غم

مدیح او همه اندوه و وصف اوست ملال

مثال ذرّه و خورشید و قطره و دریاست

بلا و محنت او را، زنم به هر چه مثال

به دشت کرببلا، گویم از کدام غمش

غم عیال گفتار، یا غم اطفال

چگویم آه از آندم که خیل همچون سیل

روان شد از پی تاراجشان به استعجال

ز جور و کینه پس آنگه زدند آتش کین

به آشیانه ی آن طایران سوخته بال

ز تاب شعله ی آتش به پیچ و تاب شدند

چو مرغ سوخته پر یا که تیر خورده غزال

شد آن امام همام از هجوم غصّه چنان

که هست خود ز بیانش زبان ناطقه لال

بلای کرب و بلا را کشید با همه درد

که کوه ها نتوان گشت زیر او حمّال

ز دست ظلم و ستم چرخ دون نهاد و ربود

به پای او غل و از پای دختران خلخال

به ذرّه یی ز غمش پیک عقل ره نبرد

چو پایش آبله دار است پای وهم و خیال

قدی کز او الف امر «فاستقم» شد راست

شد از تطاول ناراستان دین چون دال

ز جور دشمن غدّار و از تجلّی دوست

رُخش چو بدر، درخشنده قامتش چو هلال

شها، منم که مرا نیست در صیحفه ی عمر

به جز ثنای تو کو هست افضل الاعمال

ولی ثنای من اندر خور جلال تو نیست

که کس ثنای تو نتوان جز ایزد متعال

چو نام من ز وفا مام من نهاد و بگفت

«وفایی» است و ستایشگر محمّد و آل

گِلم به مهر و وفا چون سرشت دست قضا

قدر، به ناصیه ی من نوشت حسن مأل

اگر، ز زیور الفاظ شعر من عاریست

چو ساده ایست که خالی است از خط و خال

 
sunny dark_mode