گنجور

 
وفایی شوشتری

به سر زلف تو گر جز تو مرا یاری هست

یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست

تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست

نه گمانم که در این شهر خریداری هست

مشک تاتار، دو صدبار به یک جو نخرم

برکفم از شکن زلف تو تا، تاری هست

به جز آئینه‌ی رویت که ز خط یافت صفا

تیره هر آینه کو را خط زنگاری هست

همه دانند که من مات و گرفتار توام

خود در آئینه نظر کن گرت اِنکاری هست

شور لعل لب پرشور تو اندر دل من

آن چنانست که در سینه نمکزاری هست

نه خیال خُتنم هست و نه سودای خطا

تا مرا، با سر زلف تو سروکاری هست

به سر زلف تو سوگند که گر، بی رخ تو

دو جهان را، به نظر قیمت و مقداری هست

بیوفایی به «وفایی» مکن اینسان که وفا

نه متاعیست که در هر سر بازاری هست

 
sunny dark_mode