گنجور

 
وفایی شوشتری

کسی گوی سعادت از میان بُرد

که در عالم غم بیچارگان خورد

می عشرت منوش از جام گیتی

که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد

تکلّف گر نباشد خوش توان زیست

تعلّق گر نباشد خوش توان مُرد

خوش آن عاشق که در کوی محبّت

به جانان جان ز روی شوق بسپرد

مشو ایمن زکید نفس بی باک

مدان هرگز چنان دشمن چنین خُرد

«وفایی» سر بلندی یافت زآنرو

که خود را همچو خاک راه بشمرد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
باباطاهر

الهی گردن گردون شود خرد

که فرزندان آدم را همه برد

یکی ناگه که زنده شد فلانی

همه گویند فلان ابن فلان مرد

سنایی

به گرمای تموز از سرد سوزش

صد و پنجه مسافر خشک بفشرد

رهی رفت و غلام برده برده

زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد

زه ای پستت بمانده ماه بهمن

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

رخ خوب تو ناموس قمر برد

لب لعل تو بازار شکر برد

بنفشه گرچه بازاری همیداشت

چو زلف دید سردر یکدیگربرد

گل سرخ از تو می بربست طرفی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه