گنجور

 
شهریار

دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی

به شوخی می‌برند از من سیه‌چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمی‌گیرم

تو آهووَش چنان شوخی که با من می‌کنی بازی

کمان آسمان بین و سمند سرکشی پی کن

که با تیر قضا بازی‌ست بر صید حرم تازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم

که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

به هر بامی پریدن چشم عفت خیره می‌سازد

کبوتر آشیان بازد از این آشفته‌پروازی

خزانِ گل نوای بلبلان را در گلو بندد

که بوم است آنکه با زاغ و زغن داند هم‌آوازی

ز آه همدمان باری کدورت‌ها پدید آید

بیا تا هردو با آیینه بگذاریم غمّازی

غبار فتنه بگو برخیز از آن سرچشمهٔ طبعی

که چون چشم غزالان داند افسون غزل‌سازی

به ملک ری که فرساید روان فخر رازی‌ها

چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد

تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

فشان از برگ گل شبنم که لاف شعر در شیراز

بساط پیله‌ور را ماند و بازار خرّازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل

که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتیی بینی به زیبایی خود بگذر

تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند

طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی