گنجور

 
شهریار

اگر بلاکش بیداد را به داد رسی

خدا کند که به سر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه

شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید

اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

تو فکر ذوق سفر کن نه فکر زاد سفر

که پیش از آنکه مسافر شوی به زاد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست

سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل

اگرچه جان من از چابکی به باد رسی

عجب مدار از این دشمنان دوست‌نما

در این زمانه به این ناکسان زیاد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت

اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز

بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم

اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دل‌هاست شهریارا بس

چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی