گنجور

 
شهریار

آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری

ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری

باز در خواب سر زلف پری خواهم دید

بعد از این دست من و دامن دیوانه سری

تا مگر باز به خاک سر کوی تو رسم

چون صبا شیوهٔ خود ساخته‌ام دربه‌دری

منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس

سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری

دوش با یاد گل روی تو از شبنم اشک

به چمن ریختم آب رخ گلبرگ طری

چه که آن آهوی مشکین سیه چشم گشود

از سر زلف سیه نافهٔ خونین‌جگری

خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت

اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری

دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت

تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری

باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه

که من ایمن نیم از فتنه دور قمری

نه من از کوه فراقت کمری گشتم و بس

زیر این بار گران، کوه نماید کمری

یاد آن طفل نوآموز فریبنده به خیر

که دم از علم و ادب می‌زد و صاحب‌نظری

منش آموختم آئین محبت لیکن

او شد استاد دل آزاری و بیدادگری

وه که در چشم خود از بی‌پسری پروردم

طفل اشکی که به رخ می‌دود از بی‌پدری

به، که تنها ننهم گوشهٔ تنهایی را

کاین دهد توشهٔ دانایی مرد هنری

سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام

بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری

شهریارا به جز آن مه که بری گشته ز من

پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری